سوگند به آغاز روز، هنگامی که خورشید پرتو میافکند
و سوگند به شب، آنگاه که آرام گیرد
که پروردگارت هرگز رهایت نکرده و بر تو خشم نگرفته
و بی تردید آخرت برای تو از دنیا بهتر است
و به زودی پروردگارت بخششی به تو خواهد کرد تا خشنود شوی
آیا تو را یتیم نیافت، پس پناه داد؟
و تو را بدون شریعت نیافت، پس هدایتت کرد؟
و تو را تهیدست نیافت، پس بینیازت ساخت؟
پس یتیم را خوار و رانده مکن
و تهیدست حاجت خواه را از خود مران
سوره ضحی، ۱-۱۰
,By the morning sunlight
!and the night when it falls still
,Your Lord ˹O Prophet˺ has not abandoned you
.nor has He become hateful of you
.And the next life is certainly far better for you than this one
.And ˹surely˺ your Lord will give so much to you that you will be pleased
?Did He not find you as an orphan then sheltered you
?Did He not find you unguided then guided you
?And did He not find you needy then satisfied your needs
,So do not oppress the orphan
.nor repulse the beggar
Holy Quran, Surah Ad-Duhaa
به یاد شهید مدافع حرم محسن حججی
بسم الله الرحمن الرحیم
سرم به خیاطی گرم بود که صدای صحبت اعضای خانواده ام را شنیدم. اهمیتی نداشت هر چند واضح نمیشنیدم چه میگویند اما به نظر صحبت های معمول همیشگی میآمد.
در همین فکر ها بودم که شنیدم یک نفر با صدای بلند گفت مگر میشود رئیس جمهور مملکت به همین راحتی گم شود؟
رفتم ببینم که چه خبر شده است.
دیدم همه سرشان در گوشی هایشان است و تند تند صفحات را بالا و پایین میکنند.
تعجب کرده بودم. پرسیدم چه شده؟
بهت زده گفت رئیس جمهورمان گم شده!
بیشتر برایم خنده دار بود. در ذهنم گذشت حتما باز هم یک شایعه ای سرهم کرده اند. واقعا جدی نگرفتم.
کمی بعد تلفن زنگ زد. پدربزرگم بود. حدس زدم مربوط به همین موضوع باشد و مطمئن شدم حتما اتفاقی افتاده، چرا که در روز شهادت سردار سلیمانی او اولین نفری بود که این خبر را به ما داد.
دیگر فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده اما فکر نمیکردم خیلی جدی باشد و میگفتم خب معلوم است در آن جنگل گوشی هایشان آنتن ندارد!
روز به پایان میرسید و تاریکی شب آشوب را با خودش آورد. تپش قلب و دل شوره عجیبی به جانم افتاده بود. این سوال که چرا تا الان نتوانستند خبری از رئیس جمهور مملکت بگیرند و کجای دنیا امنیت رئیس جمهورشان انقدر ضعیف است ذهنم را میخورد.
اما امید داشتم و هر لحظه منتظر چهره ی خندان ابراهیم رئیسی بودم. مطمئن بودم که باز هم میبینمش. باز هم پاچه هایش را بالا میزند و با لباس های خاکی برای مردم دست تکان میدهد.
نماز را در حرم خواندم. خانمی که در کنارم نشسته بود بلند بلند گریه میکرد. مکبر در بلندگو برای رئیس جمهور دعای سلامتی کرد.
وضع بدی بود. بلاتکلیفی، بیخبری، انتظار.
هر ساعت که میگذشت می گفتم الان دیگر پیدایش میشود. حتما الان دور هم نشسته اند و مانند فیلم های هالیوودی منتظر کمک هستند. حتما تا چند دقیقه دیگه با لباس های گلی میآید و میگوید نگران نباشید. یا حداقل یک نفر میآید و میگوید حالش خوب است.
اما نه... هیچکدام از اینها اتفاق نیوفتاد.
کجاست؟ چیزی برای خوردن دارند؟ هوای آنجا حتما سردتر است. لابد هلیکوپترشان بین درخت ها گیر کرده و آنها در جنگل گم شده اند.
کم کم با تمام وجودم میخواستم فقط برگردد و حالش خوب باشد.
به یاد آقا بقیه الله افتادم. تقریبا هزار و دویست سال است که ما از مولایمان بیخبریم.
ایشان در کدام سرزمین هستند؟ حالشان چطور است؟
چرا برایمان مهم نیست؟ چرا انقدر عادی است نبودنش؟ چرا احساس نمیکنیم که او باید باشد؟ چرا احساس نمیکنیم که او را کم داریم؟
گویا همین دولا راست شدن ها از دین برایمان کافی است!
چقدر واقعا او را میخواهیم؟ برای خودِ خودش نه برای تمام شدن مشکلات و گل و بلبل شدن دنیا و نه برای حاجت هایمان؟
چرا نمیفهمیم ما به ایشان نیازمندیم نه ایشان به ما!
از خودم بدم آمد.
بهترین بنده ی خدا در روی همین زمین قدم میزند، از همین هوا تنفس میکند و شاید بار ها از کناراو گذرکرده باشیم و حتی وجودش یادمان میرود...!
شیعیانی هستیم که در مصیبت امامان شهیدمان اشک میریزیم اما امامی که در میانمان است را فراموش کرده ایم...
هزار و دویست سال است که او مارا میخواند اما هیچکس به سویش نمیشتابد.
ما در روزمرگی هایمان مرده ایم!
دل هایمان به دنیای مادی پر زرق و برق خو گرفته اما ظاهر مومنانی جان بر کف را گرفته ایم!
از اسلام برایمان جز ظواهرش نمانده!
و کم کم دارد فقط نامش باقی میماند.
بسم الله الرحمن الرحیم