معراجی ها

معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون
معراجی ها

معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون

خاطره ای از هم رزم شهید محسن حججی (ایوب)

  

بسم الله ارحمن الرحیم

ساعت ده و یازده شب بود.مسئول زرهی محور با لب خندان وارد مقر شد.پرسیدم:(( چیه؟ کبکت خروس میخونه!)) گفت :(( بالاخره جایگزینم اومد.)) گفتم:((کیه؟)) گفت:(( یکی به اسم جابر (جابر نام جهادی شهید بوده) از بچه های لشکر نجف اشرفه.)) حق داشت اینقدر خوشحال باشد. سه ماه درآن منطقه مانده بود. چه منطقه ای؟ باید به کویر لوت تبریک میگفتی. صحرایی بی آب و علف با تپه های ماهور به وسعت دویست و پنجاه کیلومتر مربع. آدم های زیادی توی آن  بر بیابان گم شدند و افتادند در چنگ داعش. هر شاخصی توی زمین فرو میکردی دو ساعت بعد اثری از آن نبود. طوفان هایی راه می افتاد که همه صحرا ظلمات میشد. گاهی دمای هوا به شصت درجه میرسید. در این شرایط باید توی چادر های سفید هلال احمر بدون پنکه و کولر زندگی میکردی.

دو روز بعد از پشت بی سیم با لهجه ی اصفهانی صدایم زد. به به جای اسم جهادی من را با ((حَج آقا)) خطاب میکرد. گفت:((باهاتون کار دارم.)) موقعیتم را بهش اعلام کردم. زود خودش را رساند. برای پایگاه های قاسم آباد سکو میخواست.سکویی که پشت خاکریز تانک از آن بالا برود شلیک کند برگردد پایین و در آشیانه اش مخفی شود. گفتم:((مشکلی نیست شما نقاط رو مشخص کن بعد من میام میگم خوبه یا نه.)) اصرار کرد:((نه حَجی خودتون باید بیاید.)) چون از زمان جنگ ایران و عراق سابقه داشتم خیلی احترام میگذاشت.گفتم:((من اینجا کار دارم!)) گفت:((صبر میکنم کارتون تموم بشه.)) رفتیم و نقاط را شناسایی کردیم. هرچی میگفتم سرش را پایین می انداخت و میگفت:((هرچی شما بگید!)) سکو ها زده شد و آمدم عقب. باید میرفتم تدمر و بعضی از دستگاه های زرهی را راه می انداختم.یک هفته گذشت تا برگردم در منطقه. تازه راه افتاده بودم توی جاده . از پشت محور شنیدم که جابر فرمانده محور را پیج میکند. از صحبت هایش دستگیرم شد که توی بیابان ماشینش خراب شده  است.این یعنی چه؟ یعنی بچه ها خداحافظ، سلام داعش! از نشانی هایی که میداد متوجه شدم کجا گیر افتاده است.سریع با موبایل زنگ زدم به فرمانده محور که من دارم وارد منطقه میشوم و میروم دنبال جابر.فرمانده خیلی خوشحال شد. حدود ساعت دو بعد از ظهر پیدایش کردم.با یکی از بچه های فاطمیون حیران ایستاده بود. نگاهی انداختم به سرتاپای ماشینش. دو ریال نمی ارزید. از این میتسوبیشی های اسقاطی بود.قاعدتا باید به این آدم یک ماشین سرحال میدادند تا بتواند در آن منطقه با سرعت تردد کند. صبح تا غروب کارش رفت و آمد و سرکشی به پایگاه های آن محور بود. ولی دم برنمی آورد و شکایت نمیکرد. 

ماشین را بکسل کردیم و آوردیم قاسم آباد. از این به بعد بی سیم هارا شنود میکردکه ببیند چه کسی به منطقه مد نظرش میرود. تماس میگرفت که من را هم با خودت میبری یا نه؟شده بود آویزان این و آن. میتوانست توی قاسم آباد بست بنشیند تا برایش ماشین بیاورند. گاهی حتی پیاده راه می افتاد توی آن تپه ها. ساعت ها وسط بیایان تک و تنها میرفت و می آمد. بچه هایی که رفته بودند مرخصی تا ماه ها هنوز سرفه میکردند. می گفتند:(( ریه هامون پر از خاک های قاسم آباده!)) 

نزدیک سحر داعش از سمت عراق وارد منطقه شد و مانور داد. ده کیلومتر با پایگاه جابر فاصله داشتم. از توی دوربین ترمال متوجه حضور دشمن شدیم. به بچه ها بی سیم زدیم و اطلاع دادیم. آن ها هم گفتند:(( بله اونارو داریم!))  یک دفعه انتحاری آمد و خورد به خاک ریز دوم پایگاه. سریع خودمان را رساندیم به پایگاه. آمده بودند فقط ضربه ای بزنند و فرار کنند. قصد درگیری نداشتند. بی سیم اشغال شده بود. فقط بین آن دو نقطه که ما و داعش قرار داشتیم ارتباط برقرار میشد.پیام به قاسم آباد نمیرسید. آن ها رجز میخواندند:(( ما به خدا و پیامبر آمده ایم به جنگ با شما آمده ایم تا شمارا بکشیم.)) من هم سریع جواب دادم:(( ما فرزندان علی بن ابی طالب هستیم ما به اذن خدا و پیامبر و به کمک علی بن ابی طالب شمارا لگدمال میکنیم.))

آتش خولبیده بود که رسیدیم داخل پایگاه. از یکی از بچه های فاطمیون سراغ جابر را گرفتم. گفت:((شهید شد!)) خودش تعریف کرد که تیر خورد به پهلوی جابر. میگفت:(( دیدم تو حالت اغماست ولی نفس میکشه. اومدم ماشین رو روشن کنم و بیارمش عقب هرچی استارت زدم روشن نشد.وقتی برگشتم دیدم شهید شده!)) من را برد بالای سر جنازه ای. پتو انداخته بود روی آن. گفت:(( این جابره!)) پتو را زدم کنار و نیم رخش را دیدم. زود پتو را انداختم روی صورتش و صلوات فرستادم. 

ایرانی ها قوت قلب حیدریون و فاطمیون بودند.اگر آنها شهدای ایرانی را میدیدند روحیه شان را از دست میدادند. به یکی از بچه های ایرانی گفتم:(( سریع شهدای ایرانی رو بذار عقب ماشیان و ببر.))

بعد از آن هم هرکس سراغ جابر را میگرفت میگفتم فرستادیمش معراج. وقتی از معراج خبر گرفتیم جواب دادند که همه ی شهدای ایرانی و حیدریون منتقل شدند عراق. چند نفر را مامور کردند بروند عراق و پیکر جابر را شناسایی کنند. رفتند و پیدا نکردند. فردایش فیلم اسارت جابر منتشر شد. تازه متوجه شدم که به اشتباه گفته بودند آن شهید جابر است!


منبع: کتاب سربلند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.