ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بسم رب الشهداء
آخرین روزهای سال۷۲ بود. بچه های تفحص همه به دنبال پیکر های شهدا بودند. سکوت سراسر طلائیه را گرفته بود. سکوتی که روح را دگرگون میکرد.
قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد"با وضو وارد شوید این خاک آغشته به خون شهیدان است"
این جمله کلی حرف داشت... همه ایستادیم. بچه ها با آب کمی که همراهشان بود وضو گرفتند.
ناگهان صدای دلنشین اذان آن هم به صورت دسته جمعی به گوشمان رسید!
به ساعت نگاه کردم. وقت اذان نبود! همه این صدارا می شنیدند. هر لحظه بر تعجب ما افزوده میشد. یعنی چه حکمتی در این اذان بی وقت و دسته جمعی وجود دارد!!
نوای اذان بسیار زیبا و دلنشین بود. این صدا از میان نیزار ها می آمد. با بچه ها به سمت صدا حرکت کردیم. با عبور از موانع به نیزار ها رسیدیم.
این منطقه قبلا محل عبور قایق ها بود. هرچه جلومی رفتیم صدا زیبا تر میشد.
اما هرچه گشتیم اثری از موذنین نبود! محدوده صدا مشخص بود لذا به همان سمت رفتیم.
ناگهان در میان نیزار ها قایقی را دیدیم. لبه آن از گل و لای بیرون زده بود. به سرعت به سمت آن قایق رفتیم.
قایق را به سختی از لا به لای نی ها بیرون کشیدیم. آنچه میدیدیم بسیار عجیب و باور نکردنی بود. ما موذنین نا آشنا را پیدا کردیم...
درون قایق شکسته پر از پیکر های شهدا بود. آنها سالهای سال در میان نیزار ها قرار داشتند. آنها را یکی یکی خارج کردیم. پیکر سیزده شهید در داخل قایق بود.
عجیب تر آنکه همه آن شهدا گمنام بودند...
"از کتاب شهید گمنام"
به راستی چه رازی در این سیزده نهفته ای...؟