معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون

معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون

م، مثل محسن

بسم رب المحسنین

تا پیامش رسید که دارم میروم نوکری حضرت زینب(س) و حلالم کنید، دلم خالی شد. جواب دادم:((التماس دعا.)) دلم آرام نشد. زنگ زدم و گفتم:

  ((محسن! این پیامت رو اصلا دوست ندارم، یه حالیه!)) گفت:((دعا کن رو سفید بشم.)) از دستش کفری شدم:(( رو سفید بشم و چی چی؟)) باز حرف خودش را زد:(( دعا کن به خواسته‌م برسم من هم هرجا برم به یادتم.)) به زحمت جلوی بغضم را گرفتم و گفتم:(( چه این‌ور، چه اون‌ور...))


در قنادی مشغول کار بودم. یکی از رفقا زنگ زد که محسن اسیر شده.همان جا نشستم. دست هایم می‌لرزید. پاهایم سست شد. زبانم بند آمد.فکر کردند سکته کرده ام. نیم ساعت همین‌طور گوشه مغازه افتادم. دستم حس نداشت که صفحه گوشی ‌ام را باز کنم. بقیه بچه ها هم حال و روز بهتری نداشتند. به همه شوک وارد شد. صاحب مغازه تاکسی گرفت و فرستادم خانه.

وقتی تابوتش را از دور دیدم فقط می‌گفتم:(( محسن! شفاعت یادت نره!)) توی آن شلوغی تشییع جنازه نمی‌‌شد  برویم جلو.  گذاشتم سرش خلوت شود، بعد بروم یک دل سیر باهاش دررودل کنم.



"از کتاب سربلند"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.