ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بسم الله النور
محسن با بچه ها خیلی مودبانه رفتار می کرد، ولی بیشتر با من و رسول جور بود. با هم داشتیم سفره هیئت را پاک می کردیم،
گفتم:(( محسن! شاید قسمت نیست شاید خدا خوابوندتت توی آب نمک واسه روز مبادا.
مثلا سید رضا رو ببین چقدر دوست داره بره ولی قسمتش نمیشه.))) گفت:(( رفیق! سید داره کار فرهنگی میکنه
ما چیکار کردیم برای امام زمان مون (عج)؟)) گفت:(( تو لشگر به پویا ایزدی و چندتا دیگه از بچه ها می گفتند اخراجی ها!
وقتی باهم سوریه بودیم از پویا جدا شدم به فاصله 5 دقیقه برجک رو زندن و پویا شهید شد. حمیدرضا دایی تقی شب که
رسید سوریه ده نفری دور هم جمع شدیم و سینه زنی راه انداختیم. نه هیئت داشتیم نه مداح. حمید رضا مثل میون دارا افتاد
وسط. چطور سینه می زد! فرداش شهید شد! ما لیاقتشو نداریم رفیق!))
گفتم:(( محسن! چه جوری بعضیا لیاقتشو پیدا می کنند شهید بشن؟))
گفت:(( وقتی حمید شهید شد، من تازه فهمیدم حمید نماز شب می خونده و شبا با خدا درد و دل میکرده.
منی که رفیقش بودم نمی دونستم. قرآن زیاد می خوندند نهج البلاغه زیاد می خوندند که خودم لیاقت خوندنشو ندارم! و...))
"از کتاب سرمشق"