معراجی ها

معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون
معراجی ها

معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون

یازده ماه و بیست و نه روز و بیست ساعت قبل ...

بسم الله


هیچ قلمی و هیچ دستی توانایی نوشتنت را ندارد و هیچ ورقی تاب عظمتت را. اما تا آنجا که اجازه ام دهی می نویسمت...

میانه قد بودی، با زلف هایی گندم رنگ که نورانیتت را دوچندان میکرد... و چهره ی که آیتی بود از مرد جنگ بودند و دستی که افتخاری بود از روزهای دور مجاهدتت. خطوط زیر چشمان و کمان های روی پیشانی ات نشانه می دهند از زندگانی ای که با خدا معامله کردی.

باری نشد که نبینمت و چشمانت نخندند و غنچه لبانت نشکفته باشد. و چهره ات مملو از آرامش، و این آرامش چیزی نبود جز آرامشی الهی که هردل گرفتاری را سوی معبود دعوت میکرد...

حتی آن وظیفه خطیری که داشتی و زندگانی پر فراز و نشیبت نگذاشت رافت از یادت برود. چرا که این مهر و رافت ریشه در مهر الهی دارد و همین نیز سبب میشود در مقابل دشمنان نگاهت چنان تیغی صیغلی دل هر اهریمنی را بشکافد. 

و شدی:((اشداء علی الکفار رحماء بینهم)) و در همین مسیر پای پیمانت با معشوق مردانه ایستادی و شدی تجسمی از (( من المومنین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه..)) 

گمنامی آرزویت بود، حتی نمیگذاشی نامت بر روی لباس مقدس سبز رنگت باشد. به خیال خودم، اگر به خودت بود به یک پیراهن شخصی ساده بسنده میکردی!

همانطور که گفتی(( نام مرا سرباز بنویسید نه سردار))

 هر آینه همه اخلاص در تو جمع بود و  خدایت گفت حال که بنده گمنامی خواهد به عالم نشانش خواهم داد و فخر تورا به جهانیان فروخت...

 بزرگان آنان اند که خود را کوچکترین میبینند در برابر آفریدگار.

و چه گویم از یقینت که زبان قاصر است. مگر چه چیزی جز یقین سبب گردید که در میانه آن رگبار سوزاننده با خیالی آسوده از حضور معبود سوی دشمن بی ذره ای نگرانی گام برداری؟ بدون حتی یک خود بر سر بدون حتی یک محافظ برتن...

و جای تعجب نیست که جسم خودرا از اصابت گلوله و ترکش نپوشانی درحالی که میدانی پشت هر گلوله که به جسم پاکت اصابت کند و پشت هر ترکش که سینه ات بشکافد و پشت هر درد جانسوز در اینجا خداست...

حال چرا که نه... چرا که نروی و به سوی اویی که عاشق دیدارش بودی نشتابی(( همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود))

و رفتی و رسیدی و دیدی.

اکنون، ای که برده ای تکه از قلب مرا، برگرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.