بسم الله
به اتفاق تیمسار بابایی به فرودگاه اهواز رفتیم تا با هواپیمای ترابری C-130 که حامل مجروحین بود به تهران برویم. عباس در فرودگاه بر روی چمن ها نشست و به من گفت که بروم و مقدمات را فراهم کنم. وقتی از او خواستم تا او هم بیاید گفت:
- آنجا خلبانان و پرسنل نیروی هوایی هستند و اگر مرا ببینند، یکی زمین میخواهد و دیگری وام می خواهد؛ من هم که قادر به تامین خواسته های آنان نیستم در نتیجه شرمنده میشوم.
به داخل ستاد رفتم. مسئول ستاد وقتی فهمید با تیمسار بابایی آمدهام از من خواست تا او را به دفتر ستاد بیاورم. وقتی بیرون آمدم دیدم بسیجی ها او را به کار گرفته اند و در حال حمل برانکارد به داخل هواپیماست. با توجه به اینکه میدانستم شهید بابایی تازه از جبهه برگشته و نیاز به استراحت دارد، به افسر خلبان گفتم:
-ایشان تیمسار بابایی هستند. کمتر از او کار بکشید.
آن خلبان با شنیدن این جمله شگفت زده شد و بی درنگ نزد تیمسار رفت و ضمن عذر خواهی از او خواست تا به داخل هواپیما برود. من و تیمسار بابایی وارد هواپیما شدیم و به پیشنهاد او در کنار در نشستیم. خلبان با خواهش و تمنا از بابایی تقاضا کرد تا به داخل کابین مخصوص خلبان برود. شهید بابایی به ناچار به قسمت بالای کابین هواپیما رفت و خلبان برای انجام کاری هواپیما را ترک کرد. پس از چند دقیقه، درجه دار مسئول داخل هواپیما وارد کابین شد. با مشاهده شهید بابایی که با لباس بسیجی در کابین نشسته بود چهره اش را درهم کشید و با صدای بلند گفت:
- چه کسی به تو گفته اینجا بیایی؟ پاشو برو پایین.
شهید بابایی بدون اینکه چیزی بگوید، در حالی که سر به زیر داشت پایین آمد و در کنار من نشست. هواپیما که آماده پرواز شد خلبان به همراه گروه پروازی از جلو در هواپیما وارد شد و به محض دیدن تیمسار که در قسمت پایین نشسته بود با اصرار دوباره شهید بابایی را به قسمت بالا برد. آن درجه دار پس از بستن در هواپیما وارد کابین خلبان شد و با دیدن عباس بر سر او فریاد کشید:
- باز هم که تو بالا رفتی مگر نگفتم که جای تو اینجا نیست؟ بیا برو پایین. اگر یک بار دیگه بیایی اینجا میزنم تو گوشِت.
هواپیما در حال حرکت در داخل باند بود و خلبانان گوشی بگوش داشتند و چیزی نمیشنیدند. شهید بابایی برای بار دوم از کابین پایین آمد. چند دقیقه بعد خلبان از طریق گوشی به درجه دار گفت:
- از تیمسار پذیرایی کن.
آن درجه دار پرسید:
-کدام تیمسار؟!
خلبان در حالی که برمیگشت تا پشت سر خود را ببیند گفت:
- تیمسار بابایی که در عقب کابین نشسته بود کجا رفتند؟
درجه دار با شگفتی گفت:
-ایشان تیمسار بابایی بودند!
سپس ادامه داد:
- قربان! من که بدبخت شدم. بنده خدا را دو بار پایین کشاندهام.
درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهید بابایی ایستاد. صورتش را جلو برد و گفت:
- تیمسار بزن تو گوشم. جون مادرت منو بزن. من اشتباه کردم.
شهید بابایی گفت:
- برادر! من که هستم تا شما را بزنم.
درجه دار گفت:
- تیمسار! به خدا گفته بودند که مرام شما مرام حضرت علی (ع) است؛ ولی نه اینقدر؟ و الله اگر حضرت علی(ع) هم بود با این کار من به حرف میآمد.
تیمسار مرتب میگفت:
- استغفرالله! این چه حرفی است که شما میزنید.
درجه دار گفت:
- قربان!خواهش میکنم تشریف بیاورید بالا.
عباس گفت:
- همین جا خوب است.
درجه دار آمد و درکنار ما نشست. او تا تهران پیوسته میگفت: «تیمسار من را ببخش به علی مریدت شدم.» و شهید بابایی ساکت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته و همچنان سرش پایین بود.
از کتاب «پرواز تا بینهایت»