ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بسم الله
به اتفاق تیمسار بابایی به فرودگاه اهواز رفتیم تا با هواپیمای ترابری C-130 که حامل مجروحین بود به تهران برویم. عباس در فرودگاه بر روی چمن ها نشست و به من گفت که بروم و مقدمات را فراهم کنم. وقتی از او خواستم تا او هم بیاید گفت:
- آنجا خلبانان و پرسنل نیروی هوایی هستند و اگر مرا ببینند، یکی زمین میخواهد و دیگری وام می خواهد؛ من هم که قادر به تامین خواسته های آنان نیستم در نتیجه شرمنده میشوم.
به داخل ستاد رفتم. مسئول ستاد وقتی فهمید با تیمسار بابایی آمدهام از من خواست تا او را به دفتر ستاد بیاورم. وقتی بیرون آمدم دیدم بسیجی ها او را به کار گرفته اند و در حال حمل برانکارد به داخل هواپیماست. با توجه به اینکه میدانستم شهید بابایی تازه از جبهه برگشته و نیاز به استراحت دارد، به افسر خلبان گفتم:
-ایشان تیمسار بابایی هستند. کمتر از او کار بکشید.
ادامه مطلب ...