معراجی ها

معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون
معراجی ها

معراجی ها

وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فِی سَبیلِ اللّهِ اَمواتا بَل اَحیاء عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون

غریبه‌ای میان دوستان

بسم الله النور

اولین مخاطب خودم هستم.


پانزدهم شعبان ما را یاد تو نمی‌اندازد

خوشحالیم بخاطر شیرینی های رایگانش

جشن می‌گیریم تا کمی دلمان شاد شود

مولودی خوان ها پشت سر هم کلماتی را فریاد می‌زنند

چراغانی های رنگارنگ شهر را زیبا کرده اند

مساجد برنامه های خود را با سخنرانی و کمی شعرخوانی طولانی کرده‌اند

همه از شما حرف می‌زنند

احادیث و روایت فراوان است

از قیام شما می‌گویند

اینکه روزی خواهید آمد و نور دوباره به زمین بازخواهد گشت

اما هیچکس نمی‌گوید الان چه باید کرد؟

هیچکس نمی‌گوید که شما چه کسی را می‌پذیرید؟

هیچکس نمی‌گوید که وقتی دانشجوی بسیجی درس‌نخوانی هستی، مسئولیت پذیر نیستی، 

بلد نبودی اما معلم یا استاد شدی، برای پول پزشک شدی، هزینه مالیات مردم برای تحصیل مثلا رایگانت  را هدر می‌دهی، تریبون داری اما زمان شناس نیستی، مسئولیتی رو پذیرفتی که میدونستی مناسبش نیستی، دروغگویی، کم فروشی، گران فروشی، بد اخلاقی، با سستی و تنبلی کار می‌کنی، کار ها را ماست مالی می‌کنی،‌ بی حوصله ای، بی انگیزه ای، شاداب و با نشاط نیستی، مغزت را بکار نمی‌اندازی، از نعمت تفکر و تعقل استفاده نمی‌کنی

امام زمانت تو را نمی‌خواهد

حالا می‌خواهی تمام شهر را شیرینی پخش کن


همه از انتظار کشیدن فرار می‌کنیم

بسم الله الرحمن الرحیم


سرم به خیاطی گرم بود که صدای صحبت اعضای خانواده ام را شنیدم. اهمیتی نداشت هر چند واضح نمی‌شنیدم چه می‌گویند اما به نظر صحبت های معمول همیشگی می‌آمد.

در همین فکر ها بودم که شنیدم یک نفر با صدای بلند گفت مگر می‌شود رئیس جمهور مملکت به همین راحتی گم شود؟

رفتم ببینم که چه خبر شده  است.

دیدم همه سرشان در گوشی هایشان است و تند تند صفحات را بالا و پایین می‌کنند. 

تعجب کرده بودم. پرسیدم چه شده؟

بهت زده گفت رئیس جمهورمان گم شده!

بیشتر برایم خنده دار بود. در ذهنم گذشت حتما باز هم یک شایعه ای سرهم کرده اند. واقعا جدی نگرفتم.

کمی بعد تلفن زنگ زد. پدربزرگم بود. حدس زدم مربوط به همین موضوع باشد و مطمئن شدم حتما اتفاقی افتاده، چرا که در روز شهادت سردار سلیمانی او اولین نفری بود که این خبر را به ما داد.

دیگر فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده اما فکر نمیکردم خیلی جدی باشد و میگفتم خب معلوم است در آن جنگل گوشی هایشان آنتن ندارد!

روز به پایان می‌رسید و تاریکی شب آشوب را با خودش آورد. تپش قلب و دل شوره عجیبی به جانم افتاده بود. این سوال که چرا تا الان نتوانستند خبری از رئیس جمهور مملکت بگیرند و کجای دنیا امنیت رئیس جمهورشان انقدر ضعیف است ذهنم را می‌خورد.

اما امید داشتم و هر لحظه منتظر چهره ی خندان ابراهیم رئیسی بودم. مطمئن بودم که باز هم میبینمش. باز هم پاچه هایش را بالا میزند و با لباس های خاکی  برای مردم دست تکان می‌دهد.

نماز را در حرم خواندم. خانمی که در کنارم نشسته بود بلند بلند گریه می‌کرد. مکبر در بلندگو برای رئیس جمهور دعای سلامتی کرد.

وضع بدی بود. بلاتکلیفی، بی‌خبری، انتظار.

هر ساعت که میگذشت می گفتم الان دیگر پیدایش می‌شود. حتما الان دور هم نشسته اند و مانند فیلم های هالیوودی منتظر کمک هستند. حتما تا چند دقیقه دیگه با لباس های گلی می‌آید و میگوید نگران نباشید. یا حداقل یک نفر می‌آید و می‌گوید حالش خوب است.

اما نه... هیچکدام از این‌ها اتفاق نیوفتاد.

کجاست؟ چیزی برای خوردن دارند؟ هوای آنجا حتما سردتر است. لابد هلیکوپترشان بین درخت ها گیر کرده و آنها در جنگل گم شده اند.

کم کم با تمام وجودم میخواستم فقط برگردد و حالش خوب باشد‌. 

 به یاد آقا بقیه الله افتادم. تقریبا هزار و دویست سال است که ما از مولایمان بی‌خبریم.

ایشان در کدام سرزمین هستند؟ حالشان چطور است؟

چرا برایمان مهم نیست؟ چرا انقدر عادی است نبودنش؟ چرا احساس نمی‌کنیم که او باید باشد؟ چرا احساس نمی‌کنیم که او را کم داریم؟

گویا همین دولا راست شدن ها از دین برایمان کافی است! 

چقدر واقعا او را میخواهیم؟ برای خودِ خودش نه برای تمام شدن مشکلات و گل و بلبل شدن دنیا و نه برای حاجت هایمان؟

چرا نمیفهمیم ما به ایشان نیازمندیم نه ایشان به ما!

از خودم بدم آمد.

بهترین بنده ی خدا در روی همین زمین قدم می‌زند، از همین هوا تنفس می‌کند و شاید بار ها از کناراو گذرکرده باشیم و حتی وجودش یادمان می‌رود...!

شیعیانی هستیم که در مصیبت امامان شهیدمان اشک می‌ریزیم اما امامی که در میانمان است را فراموش کرده ایم...

هزار و دویست سال است که او مارا می‌خواند اما هیچکس به سویش نمی‌شتابد.

ما در روزمرگی هایمان مرده ایم!

دل هایمان به دنیای مادی پر زرق و برق خو گرفته اما ظاهر مومنانی جان بر کف را گرفته ایم!

از اسلام برایمان جز ظواهرش نمانده!

و کم کم دارد فقط نامش باقی می‌ماند.


سلام بر تو ای وعده خدا که آن را ضمانت نمود...

بسم ربی



تاریکی ظلم و محنت و رنج جهان را فرا گرفته

و خورشید میداند که روشناییش نمایشی بیش نیست

بغضی سخت زمین را فراگرفته 

و بیابان ها از ناامیدی خشکیده اند

اما ابرها!

ابرها هنوز شوق گریستن دارند

و کمان رنگین بااینکه میداند عمرش طولانی نخواهد بود

باز هم در گرگ ومیش پس از طوفان سوسو میزند

و خورشید باری دیگر ابرها را کنار میراند

و به این دنیای تاریک چشم میدوزد

و نه ظلمت ونه بی رحمی آن

هیچ یک را از بازگشت باز نمیدارد

چونان هنگامی که سیاهی و وهم شب فرا میرسد

نه ستاره ها را می ترساند و نه آفتاب را

که شاید لحظتی چند بر او پیروز باشد اما

این تاریکی‌ست که به فنا محکوم است

خورشید این را میداند

و چونان بیابان های خشک و تشنه

که باران را از رویش و رشد نا امید نمیسازد

چرا که همه آنها میدانند

میدانند کسی آنجاست که روزی صبح میکند تمام این تاریکی را

صبحی بی پایان


سلام بر تو هنگامی‌که بر می‌خیزی،

 سلام بر تو زمانی که می‌نشینی،

 سلام بر تو وقتی که می‌خوانی و بیان می‌کنی،

 سلام بر تو هنگامی‌که نماز می‌خوانی و قنوت بجا می‌آوری،

 سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود می‌نمایی ...

سلام بر تو ای پیش نهاده‌ی آرزو شده،

 سلام بر تو به همه سلام‌ها،


زیارت آ ل یاسین