بسم الله الرحمن الرحیم
سرم به خیاطی گرم بود که صدای صحبت اعضای خانواده ام را شنیدم. اهمیتی نداشت هر چند واضح نمیشنیدم چه میگویند اما به نظر صحبت های معمول همیشگی میآمد.
در همین فکر ها بودم که شنیدم یک نفر با صدای بلند گفت مگر میشود رئیس جمهور مملکت به همین راحتی گم شود؟
رفتم ببینم که چه خبر شده است.
دیدم همه سرشان در گوشی هایشان است و تند تند صفحات را بالا و پایین میکنند.
تعجب کرده بودم. پرسیدم چه شده؟
بهت زده گفت رئیس جمهورمان گم شده!
بیشتر برایم خنده دار بود. در ذهنم گذشت حتما باز هم یک شایعه ای سرهم کرده اند. واقعا جدی نگرفتم.
کمی بعد تلفن زنگ زد. پدربزرگم بود. حدس زدم مربوط به همین موضوع باشد و مطمئن شدم حتما اتفاقی افتاده، چرا که در روز شهادت سردار سلیمانی او اولین نفری بود که این خبر را به ما داد.
دیگر فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده اما فکر نمیکردم خیلی جدی باشد و میگفتم خب معلوم است در آن جنگل گوشی هایشان آنتن ندارد!
روز به پایان میرسید و تاریکی شب آشوب را با خودش آورد. تپش قلب و دل شوره عجیبی به جانم افتاده بود. این سوال که چرا تا الان نتوانستند خبری از رئیس جمهور مملکت بگیرند و کجای دنیا امنیت رئیس جمهورشان انقدر ضعیف است ذهنم را میخورد.
اما امید داشتم و هر لحظه منتظر چهره ی خندان ابراهیم رئیسی بودم. مطمئن بودم که باز هم میبینمش. باز هم پاچه هایش را بالا میزند و با لباس های خاکی برای مردم دست تکان میدهد.
نماز را در حرم خواندم. خانمی که در کنارم نشسته بود بلند بلند گریه میکرد. مکبر در بلندگو برای رئیس جمهور دعای سلامتی کرد.
وضع بدی بود. بلاتکلیفی، بیخبری، انتظار.
هر ساعت که میگذشت می گفتم الان دیگر پیدایش میشود. حتما الان دور هم نشسته اند و مانند فیلم های هالیوودی منتظر کمک هستند. حتما تا چند دقیقه دیگه با لباس های گلی میآید و میگوید نگران نباشید. یا حداقل یک نفر میآید و میگوید حالش خوب است.
اما نه... هیچکدام از اینها اتفاق نیوفتاد.
کجاست؟ چیزی برای خوردن دارند؟ هوای آنجا حتما سردتر است. لابد هلیکوپترشان بین درخت ها گیر کرده و آنها در جنگل گم شده اند.
کم کم با تمام وجودم میخواستم فقط برگردد و حالش خوب باشد.
به یاد آقا بقیه الله افتادم. تقریبا هزار و دویست سال است که ما از مولایمان بیخبریم.
ایشان در کدام سرزمین هستند؟ حالشان چطور است؟
چرا برایمان مهم نیست؟ چرا انقدر عادی است نبودنش؟ چرا احساس نمیکنیم که او باید باشد؟ چرا احساس نمیکنیم که او را کم داریم؟
گویا همین دولا راست شدن ها از دین برایمان کافی است!
چقدر واقعا او را میخواهیم؟ برای خودِ خودش نه برای تمام شدن مشکلات و گل و بلبل شدن دنیا و نه برای حاجت هایمان؟
چرا نمیفهمیم ما به ایشان نیازمندیم نه ایشان به ما!
از خودم بدم آمد.
بهترین بنده ی خدا در روی همین زمین قدم میزند، از همین هوا تنفس میکند و شاید بار ها از کناراو گذرکرده باشیم و حتی وجودش یادمان میرود...!
شیعیانی هستیم که در مصیبت امامان شهیدمان اشک میریزیم اما امامی که در میانمان است را فراموش کرده ایم...
هزار و دویست سال است که او مارا میخواند اما هیچکس به سویش نمیشتابد.
ما در روزمرگی هایمان مرده ایم!
دل هایمان به دنیای مادی پر زرق و برق خو گرفته اما ظاهر مومنانی جان بر کف را گرفته ایم!
از اسلام برایمان جز ظواهرش نمانده!
و کم کم دارد فقط نامش باقی میماند.
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ تفاوتی نمیکند. تک تک مان در یک دست خاک وطن و با دست دیگر قلب هایمان را سپر آن خاک پاک ساخته ایم.
نگاهی چپ بر وطن کافیست؛ همه میدانند! ما هر لحظه " در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما" میخوانیم.
جای جای این بوم آدم ها رنگ رنگ اند. یکی سبز است. یکی آبیآسمانی است و یکی خاکی. یکی سیاه است یکی سفید و یکی طلایی. اما به وقتش همه یکرنگ میشوند. دیگر هیچ رنگی پر رنگ تر از دیگری نخواهد بود وقتی نقش رنگارنگ وطن افراشته است.
آری؛ همه دل ها از درد های این خاک ستم دیده غمین است. مگر غیر از این است که جز یک صدا در گوش هایمان شنیده نمیشود:
کاش حال و روزمان بهتر از این بود!
کاش دیگر هرکس از راه میرسید چیزی نمیگفت و نمک بر زخم هایمان نمیپاشید و ما هم زبانمان گاز نمیگرفتیم و از ذهنمان نمیگذشت که: هرچه بگوییم تف سربالاست!
ای کاش قوی تر بودیم!
امان از آن موریانه های زنبور عسل نما که ای کاش در زیر آواری به دست خویش ساخته اند مدفون میشدند؛ که میشوند. این قانون عالم است!
و کاش باران آن گرگ های تیز دندان که خود را با نقش کج و معوج سگ های جان بر کف آراسته اند رسوا کند.
آری "نه دین داری،
نه آئین داری،
نه آیین داری ای چرخ"...
اما این اراده و تلاش ما برای آفریدن نقشی رنگارنگ بر بوم سرخ رنگ ایران است
که آن موریانه ها را آواره و دندان آن گرگ ها و کفتار ها را خرد می سازد.