بسم رب الشهداء
... لحظه ای بعد خود را همراه با این دو نفر در بیابان دیدم، این را هم بگویم که زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم!آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم.
کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبه روی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دست ها چیزی شبیه سراب دیده میشد اما آنچه میدیدم سراب نبود شعله های آتش بود! به سمت راست خیره شدم در دوست ها یک باغ بزرگ و زیبا پیدا بود نسیم خنکی را از راه دورحس می کردم.
به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. میخواستم ببینم چه کار دارد.آن جوان یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
ادامه مطلب ...
بسم الله
یقین کن امام مهدی( ارواحنا له الفداء) میبیندت... میشنودت...
قبل از هر کاری...
هر حرفی که میخوای بگی...
هرچیزی که می خوای ببینی...
هرچی که میخوای بشنوی...
چند ثانیه فقط چند ثانیه... فکر کن
یه سوال از خودت بپرس
امام زمان من (عج) از کار من راضی هستن...؟