-
منو بغل کن دوباره...
یکشنبه 18 خرداد 1399 22:18
بسم الله قاصم الجبارین چیزی برای گفتن نمی ماند... دیدنت تنها برای یک عمر نوشتن کافی ست...
-
دل تنگ...
یکشنبه 18 خرداد 1399 21:53
به نام تو، خدای یکتای من خدا جانم با دست خالی از خوبی و پر از گناه و بدی به درگاهت آمده ام... تو از تک تک حرفای من توی دلم... بر زبانم... حتی از خیلیییییی چیزایی که خودم هم بی خبرم آگاهی... یا امان من لا امان له... تو خود مرا نجات دادی تو خود هوای منِ بد... منِ غافل را داشتی...و داری... خدایا به راستی که خوبی هایت بی...
-
چشمانت را ببند... به گوش جان بشنو
شنبه 3 خرداد 1399 18:09
-
آقای زورو!
دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 20:23
بسم رب الشهداء جثه ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود، کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا را شادکند. از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد. لباس های...
-
شرط شهادت...
جمعه 26 اردیبهشت 1399 19:59
-
سلفی با حاج قاسم...
جمعه 26 اردیبهشت 1399 19:55
دلتنگتونم...
-
ارتش عراق از حسین حساب میبرد!
جمعه 26 اردیبهشت 1399 19:40
بسم رب الشهداء فکرش را بکنید فرمانده لشکری که ارتش عراق از او حساب میبرد با یک دوچرخه کار های داخل شهر را انجام میداد. حسین یک شلوار ساده می پوشید و یک دوچرخه هم داشت که برای پدرش بود. زمان اعزام به جبهه بود میخواستیم با اتوبوس به لشگر برویم حسین با دوچرخه آمد یک شلوار بسیجی تنش بود سلام و علیک کرد دوچرخه اش را گذاشت...
-
درجه
سهشنبه 2 اردیبهشت 1399 22:06
بسم رب الشهداءوالصدیقین آمد دفترم و گفت: آقا سید! دوساله پاسدارم و اینجا خدمت میکنم، اما هنوز نمیدانم درجه ی شما چیه!)) خندیدم و با چشم هایم اشاره ای به درجه هایش کردم و گفتم :(( حالا حالاها باید بدوی تا به درجه ما برسی!)) نمیدانم من چقدر باید بدوم تا به گرد راهش برسم، به درجه و مقامش که هیچ! کاش گوشه ی چشمی به ما...
-
چرا مارا نمیخواهند؟!
سهشنبه 19 فروردین 1399 21:10
بسم رب اشهدا... مرحوم حاج محمد علی فشندی تهرانی میگوید که در مسجد جمکران سدی نورانی دیدم، با خود گفتم این سید در این هوای گرم تابستانی از راه رسیده و تشنه است ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد و گفتم: آقا شما از خدا بخواهید تا فرج امام زمان (عج) نزدیک گردد. حضرت فرمودند:<< شیعیان ما به اندازه آب خوردنی مارا نمی...
-
ذوالفغار...
چهارشنبه 18 دی 1398 23:58
بسم رب الشهداء والصدیقین...نگاهت... همچون تیغ صیغلی دل هر دشمنی را به لرزه در می آورد...اخلاصت...زبانزد همه بود...سخنانت...آرام بود اما محکم و یادآور آن آیه " و قولوا قولا سدیدا..."و رفتارت...تجسمی از"اشداءعلی الکفار رحماء بینهم"همه ی اینها در تو آن سردار عشق را ساخت...همه اینها در تو...اینچنین تو...
-
بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
یکشنبه 15 دی 1398 21:05
باورم نمیشود دیگر نیستی سردار... نمیتوانم باور کنم رفته ای... انگار یک کابوس است... اما آن هایی که این اشتباه بزرگ را مرتکب شدند... بدانند... پاسخ سخت و محکمی خواهند گرفت... #انتقام_سخت
-
سرمشق_ بیت المال
شنبه 11 آبان 1398 22:18
بسم رب المُحسِن ... لباس نظامی که باآن رفت سوریه را خودش از مغازه خرید. دوست نداشت از بیت المال چیزی همراهش باشد. همان لباس معروف که اتیکت "جون خادم المهدی" را روی جیبش دوخته بود . میدانست لباس شهید کفنش حساب میشود برای همین از لباس هایی که سهمیه ی رزمندگان بود استفاده نکرد. می گفت:(( با حق مردم خوردن نمیشه...
-
اینطوری لو رفت!
جمعه 10 آبان 1398 21:01
بسم رب الشهداء... دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچهها...
-
صدام جارو برقیه!
جمعه 10 آبان 1398 20:39
بسم رب الشهداء... صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالتخارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به...
-
هوالباقی!
جمعه 10 آبان 1398 20:31
بسم رب الشهداء... هرچه میگفتی چیزی دیگر جواب میداد. غیر ممکن بود مثل همه صریح وساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عملیات بود، سراغ یکی از دوستان را از اوگرفتم چون احتمال مید ادم که مجروح شده باشد،گفتم: «راستی فلانی کجاست؟» گفت بردنش «هوالشافی.» شستم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان. بعد پرسیدم: «حال و روزش...
-
شیدای مجنون...
پنجشنبه 9 آبان 1398 21:52
بسم رب الشهداء... در والفجر مقدماتی معاون تیپ ابوذر بود. در سال 63 بعد از عملیات والفجر4 آثار پیری و شکستگی را درچهره او مشاهده می کردیم. در این عملیات بسیاری از دوستانش از او جدا شدند. داغ سردارانی نظیر اصغر رنجبران، مهدی خندان، شهید حاجی پور، شهید ورامینی، شهید معصومی، شهید نظام آبادی و ... حسن زمانی را پیر کرد....
-
سرمشق _دغدغه کار جهادی
یکشنبه 21 مهر 1398 21:57
بسم رب الشهداء والصدیقین بعد از آنکه محسن وارد سپاه شد، عصر ها به کتابفروشی می آمد و پولی را که از این کار بدست می آورد برای اردوهای جهادی کنار می گذاشت. رشته تحصیلی محسن برق ساختمان بود و کار برق کشی ساختمان هم انجام میداد. پول دستمزدش را در قلکی که برای این کار کنار گذاشته بود جمع می کرد و هر دفعه که به اردوی جهادی...
-
خاک های نرم کوشک...
جمعه 19 مهر 1398 18:11
بسم رب الشهداء و الصدیقین قبل از عملیات رمضان بود. فرماندهی سپاه در منطقه تشکیل جلسه داد . در انجا اعلام شد که عراق به تانکهای پیشرفته ای به نام تی 72 مجهز شده. هر لحظه ممکن است با این تانکها به مواضع ما حمله کند. از طرفی این تانکها که گلوله آر پی جی روی ان اثر ندارد مانع پیروزی عملیات رمضان خواهد شد. لذا باید نیرو...
-
حماسه ای عاشقانه
دوشنبه 1 مهر 1398 20:41
بسم رب الشهداء و الصدیقین دو نفر بیشتر نبودیم. من بودم و او. فقط میدانستم نامش حسن است. او آرپی جی می زد. من هم به او کمک میکردم. دل شیر داشت. از هیچ چیز نمی ترسید. در محاصره مانده بودیم. هیچکس کمک ما نبود. نه راه پیش داشتیم نه راه پس. حسن گفت: ما اینجا یا شهید می شویم یا اسیر. اگر اسیر شدیم تو هیچکاره ای من همه چیز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 شهریور 1398 18:04
آری... بخندید به این دنیا زدگان... به این غافلان... به این جاماندگان... لابد الان پیش خودتان می گویید: این هارا ببین، بیچاره ها دل به چه چیز هایی بسته اند.. راست می گویید... شمارا به خدا با این چهره های نورانی و آن خنده های زیبایتان دل مارا بیشتر از این نسوزانید... البته دل ما خیلی وقت است که سوخته... آنقدر که دیگر به...
-
ببینید چه غوغایی در کشور راه افتاده به خاطر شهادت این جوان...
پنجشنبه 21 شهریور 1398 13:19
بسم الله الرحمن الرحیم
-
هدف اصلی از مجالس امام حسین (ع)
سهشنبه 19 شهریور 1398 20:21
بسم الله الرحمن الرحیم منظور از ذکر مصائب این است که ما بیندیشیم آن مصیبت ها که بر عزیزان خدا وارد کرده اند ما آنگونه مصائب را بر آن ها وارد نکنیم و دردناکشان نسازیم و خوب میدانیم که امام حسین (ع) آن درد و زجری که از بی دینی مردم می کشید از ضربات نیزه و شمشیر شمر و سنان و خولی و... نکشید و لذا می فرمود: ( آیا نمیبینید...
-
مزایده
شنبه 16 شهریور 1398 13:17
بسم الله الرحمن الرحیم خاطره ای از شهید محسن حججی به روایت یکی از دوستان محسن به تغذیه اش خیلی اهمیت میدادو هرچیزی را نمی خورد.می گفت:(( مومن باید بدن سالم داشته باشد .)) یکی از چیزهایی که ترک کرده بود نوشابه بود. کار جالبی می کرد. در اردوها یا هرجایی که نوشابه همراه غذا بود. نوشابه اش را به مزایده می گذاشت. معمولا از...
-
از کسی بگیر که بیرزه!
پنجشنبه 7 شهریور 1398 14:19
بسم الله الرحمن الرحیم پاپیچش میشدم که چن دقیقه بنشیند تا از او هم مصاحبه بگیرم. مثل همیشه در میرفت! بالاخره به زور نشاندمش جلوی دوربین و همین چهارتا فیلم که از محسن در اردوی جهادی هست را گرفتمم. بهانه می آورد و می گفت:(( از کسی بگیر که بیرزه!)) "از کتاب سرمشق"
-
مفهوم رهبری
جمعه 25 مرداد 1398 11:20
بسم الله الرحمن الرحیم دقیق ترین واژگانی در فرهنگ اسلامی بر مفهوم رهبر و رهبری منطبق است، واژگان ((امام)) و (( امامت)) است. درباره مفهوم امام که واژه ای عربی است آمده است: امام یعنی پیشرو و پیشوای مردم در فضائل، امام شاقوا یا ریسمان کار است که بنایان با آن اندازه میگیرند تا دیوار راست درآید، امام همان طلای نابی است...
-
جملاتی از شهدا...
پنجشنبه 24 مرداد 1398 15:52
بسم الله الرحمن الرحیم شهید سید مرتضی آوینی بسیج مدرسه عشق است، بسیجی خود را در نسبت میان مبدأ و معاد میبیند و انتظار موعود، با این انتظار، هویت تاریخی انسان را باز مییابد، او آسایش تن را قربانی کمال روح میکند و خود را نه در روز و ماه و سال و شهر و کوچه و خیابان، که در فاصله میان مبدأ و موعود تاریخ باز میشناسد و...
-
شهید احمد مشلب
پنجشنبه 24 مرداد 1398 15:47
بسم الله الرحمن الرحیم تولد: 1995/8/31. لبنان شهادت: 2016/2/29. سوریه شهید مدافع حرم شهید احمد محمد مشلب، همان جوان جذاب و ثروتمند لبنانی که با سرعت در دل جوانان ایران و سایر کشورهای اسلامی جای گرفت و ثابت کرد که بهانه ای جز عشق، او را به سوریه نکشانده است. مادر شهید: احمد اولین فرزندمان بود. بسیار عزیز و دوست داشتنی...
-
روایتی از شهید محسن حججی
چهارشنبه 23 مرداد 1398 22:12
بسم الله الرحمن الرحیم روی برگه ای نوشتم:(( مسئول نظافت دفتر فرماندهی، محسن حججی)) و چسباندم به در دفتر و کنار عکس گرفتم. رفتم مرخصی. عکس افتاده بود دست بچه ها. وقتی برگشتم بهش گفتم :(( یه روزی می خوام بیام این عکس رو نشون خانمت بدم بگم فکر نکنین شوهرتون مسئولیت خاصی داشته!)) خندیدو گفت:(( دارم برات!)) توی این فرصت...
-
علمدار تخریب
سهشنبه 22 مرداد 1398 11:40
بسم الله الرحمن الرحیم روایتی از شهید علیرضا عاصمی سال 41 در کاشمر به دنیا آمد. به شروع جنگ پا به میدان گذاشت. مین و مواد منفجره آشنای هر روزه ی او بود. فرماندهی یگان تخریب در چندین لشگر و سپس یگان تخریب قرارگاه کربلا به عهده او بود. یکی از برزگترین حماسه آفرینی های او در عملیات بدر بود. آنجا که دشمن با تمام توان...
-
اون نگاه آخرت از جلو چشمام نمیره...
پنجشنبه 17 مرداد 1398 17:21
بِسمِ رَبِ الشُهَداءِ وَالصِدیقین اون نگاه آخرت از جلو چشمام نمیره... کی میگه توا سیری... دنیا به چشمات اسیره... عمری عاشق حسین بودی... تعجب نداره... بایدم عاشق ارباب مثل ارباب بمیره... داداش جانم... داداش محسنم... آسمونی شدنت مبارک... دلم واستون تنگه... منم مثل شما دلم آسمون می خواد... کمکم کن بهش برسم... میدونم...