-
منو نذار تنها میون این حرم...
یکشنبه 9 شهریور 1399 19:39
بسم رب الحسین *| تصاویر مربوط به محرم سال گذشته میباشد. :')
-
عاشورا تکرار میشود...
یکشنبه 9 شهریور 1399 14:41
بسم رب الشهداء گفتند شما باید برای شناسایی بمانی. خیلی خوشحال شدم. حدود ساعت ده و نیم یازده شب صدایم زدند که باید برویم. تبادل زیر نظر حزب الله انجام میشد.نشانی یکی از پایگاه های نظامی شان را دادند با آمبولانس هلال احمر سوریه دوازده کیلومتر رفتیم تو دل داعش. مامور هلال احمر اشاره کرد ماسک و دستکشت را بردار. اما من...
-
لبیک یا حسین یعنی...
شنبه 8 شهریور 1399 21:47
بسم رب الحسین بله... به همین سادگی نیست... وقتی میگی لبیک یا حسین، باید تا آخرش بایستی... تا آخرین نفست...
-
رفیق مواظب باش!
جمعه 7 شهریور 1399 13:13
بسم الله الرحمن الرحیم تاحالا فکر کردین چرا امام زمان ظهور نمیکنن؟ ینی تو این هزار و صد سال از بین این همممه آدمایی که اومدن و رفتن و از بین حدود 7میلیارد نفری که توی دنیا حی و حاضرن یه 313 نفر پیدا نمیشه..؟ نه رفقا پیدا نمیشه :)) اصن همین الآنو نگاه کنین این همممه تاکید کردن که بابا سفر نرید تو خونه بمونید دستورات...
-
ما ملت امام حسینیم...
سهشنبه 4 شهریور 1399 23:01
بسم رب الحُسَین اولین محرم بی شما... در اصل شما حقیقتا در کنار سید الشهدا (ع)هستی و ما نیستیم... سلاممان را برسان... هرچند لایق نیستیم (نیستم)... ما زمینیان را هم آنجا پیش آسمانی ها یاد کن... شما به خواسته ی قلبی و خالصانه ات رسیدی... ما که ناخالصی داریم را هم یاد کن... شما که زنده به حیات ابدی شدی.. به زیبا ترین شکل...
-
محبوبم را دیدم...
یکشنبه 2 شهریور 1399 22:36
بسم رب الشهداء بگذارید بعد از مرگم بدانند که همانطور که اساتید بزرگمان می گفتند نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را ، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم، دیدار مجدد او نصیبم نگشت. بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد. از یاد او غافل نگردید....
-
شور حسینی یا شعور حسینی؟ مسئله این است!
جمعه 31 مرداد 1399 23:15
بسم رب همانطور که میدانیم شور برآمده از احساسات و عواطف و هیجانات درونی و شعور برآمده از اندیشه و آگاهی و به گونه ای منطق هر انسان است. نمی شود گفت شور و شعور در تقابل با یکدیگر و یا در عرض هم قرار دارند و آن یکی دیگری را نقض میکند، نه. بلکه این دو تکمیل کننده یکدیگر اند. به عنوان مثال فردی که از آغاز محرم سرتا پا...
-
سه دقیقه در قیامت_ قسمت دوم
شنبه 18 مرداد 1399 21:55
بسم رب الشهداء ... لحظه ای بعد خود را همراه با این دو نفر در بیابان دیدم، این را هم بگویم که زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم!آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبه روی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت...
-
دلم برای جهان باتو تنگ است...
جمعه 17 مرداد 1399 22:50
بسم رب الشهداء تا نوشتن این نامه ما صبوریم...
-
خودتو محروم نکن...
جمعه 17 مرداد 1399 13:48
بسم الله یقین کن امام مهدی( ارواحنا له الفداء) میبیندت... میشنودت... قبل از هر کاری... هر حرفی که میخوای بگی... هرچیزی که می خوای ببینی... هرچی که میخوای بشنوی... یه لحظه صبر کن چند ثانیه فقط چند ثانیه... فکر کن یه سوال از خودت بپرس امام زمان من (عج) از کار من راضی هستن...؟
-
یه آرزوی خیلی خیلی خوب :)
جمعه 17 مرداد 1399 13:31
بسم رب الشهداء گفتم:(( محسن! اوج آرزوم اینه که تو بهترین جای اصفهان شیک ترین خونه رو داشته باشم و ماشین آخرین مدل. آرزوی تو چیه؟)) نه گذاشت نه برداشت یه کلمه گفت:(( شهادت.)) (به نقل از دوست شهید)
-
نَحنُ مُقاوِمون
جمعه 17 مرداد 1399 13:25
بسم الله النور
-
ما چیکار کردیم..؟
جمعه 17 مرداد 1399 13:08
بسم الله النور محسن با بچه ها خیلی مودبانه رفتار می کرد، ولی بیشتر با من و رسول جور بود. با هم داشتیم سفره هیئت را پاک می کردیم، گفتم:(( محسن! شاید قسمت نیست شاید خدا خوابوندتت توی آب نمک واسه روز مبادا. مثلا سید رضا رو ببین چقدر دوست داره بره ولی قسمتش نمیشه.))) گفت:(( رفیق! سید داره کار فرهنگی میکنه ما چیکار کردیم...
-
مانده بی سر شدنم... :)
جمعه 17 مرداد 1399 12:32
بسم رب الشهداء به راستی که روز شهادتت میلاد حقیقی تو بود... و تو زنده به حیات ابدی شدی... آنقدر عزتمندانه که (( غبطه ِی بزرگ زندگانی شدی 1 )) ای رستگار! ای مسعود! ای شاهد مشهود! حال که خدایت عاشقت شد... مایِ بی مایه را هم گوشه چشمی از روی لطفی...بنما. 1- از سید علی موسوی گرمارودی با کمی تغییر
-
م، مثل محسن
پنجشنبه 16 مرداد 1399 23:34
بسم رب المحسنین تا پیامش رسید که دارم میروم نوکری حضرت زینب(س) و حلالم کنید، دلم خالی شد. جواب دادم:((التماس دعا.)) دلم آرام نشد. زنگ زدم و گفتم: ((محسن! این پیامت رو اصلا دوست ندارم، یه حالیه!)) گفت:((دعا کن رو سفید بشم.)) از دستش کفری شدم:(( رو سفید بشم و چی چی؟)) باز حرف خودش را زد:(( دعا کن به خواستهم برسم من هم...
-
سه دقیقه در قیامت_قسمت اول
چهارشنبه 15 مرداد 1399 19:02
بسم الله الرحمن الرحیم آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود!درد از تمام بدنم جدا شد. یکباره احساس راحتی کردم. با خودم گفتم: خدارو شکر از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را...
-
دو کلمه خودمونی!
شنبه 4 مرداد 1399 15:30
بسم الله النور سلام! انشاءلله که حال دلتون همیشه خدایی باشه... :) خیلییییی خیلییییییی ممنون که وقت میزارین و از وبلاگ خودتون بازدید میکنین امیدواریم که مطالب مفید و تاثیر گذاربوده باشه بریم سر اصل مطلب! غرض این بود که بگم که نشر و کپی تمااااام مطالب بدون ذکر منبع ممنوع نمیباشد بله نمیباشد هر مطلبی که به نظرتون...
-
سید مصطفی...
سهشنبه 31 تیر 1399 22:49
بسم رب الشهداء بعد از سپری کردن آموزشهای لازم، مصطفی شد معاون فرمانده. از طرفی انقدر به واجباتش مثل نماز اهمیت میداد که به یکسری از بچههای جدید میگفت اگر به یگان ما آمدید باید نمازتان را بخوانید، مخصوصاً اینکه اول وقت باشد. حتی به ابوعلی فرماندهاش گفته بود. چند تا نیرو نیز خواسته بود. ابوعلی هم به او چند نیرو داد...
-
غفلت از نفوذ دشمن، موجب ضربه خوردن
یکشنبه 29 تیر 1399 20:40
بسم رب الشهداء قرآن کریم در قضیه جنگ احد می فرماید:(( اَوَلَمّا اَصابَتکُم مُصیبَته قَد اَصَبَتکُم مِثلَیها قُلتُم اَنّی هذاقُل هُوَ مِن عِندِ اَنفّسِکُم)). در قضیه جنگ احد آن حادثه ی تلخ اتفاق افتاد: مسلمان ها اول پیروز شدند بعد یک عده ای ماموریت هارا فراموش کردند رفتند سراغ غنیمت جمع کردن؛ دشمن هم توانست نیروهای...
-
رفیق!
پنجشنبه 26 تیر 1399 23:43
بسم الله القاصم الجبارین "خاطره ای از شهید محسن حججی به روایت میلاد ملک زاده" همیشه میگفت:((رفیق!من و تو آدم سپاه نبودیم الان که خدا توفیق داده یقین بدون که یه روزی باید به واسطه ما تحولی اتفاق بیوفته!)) اولین دوره آموزشی با هم رفتیم دانشکده زرهی شیراز. در آن دوره آموزش عملی شلیک روی تانک انجام میشد. سر...
-
موذنان گمنام...♡
پنجشنبه 26 تیر 1399 23:02
بسم رب الشهداء آ خرین روزهای سال۷۲ بود. بچه های تفحص همه به دنبال پیکر های شهدا بودند. سکوت سراسر طلائیه را گرفته بود. سکوتی که روح را دگرگون میکرد. قبل از وارد شدن به منطقه تابلویی زیبا نظرمان را جلب کرد"با وضو وارد شوید این خاک آغشته به خون شهیدان است" این جمله کلی حرف داشت... همه ایستادیم. بچه ها با آب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 تیر 1399 21:22
بسم الله النور... حواست باشد کسب علم وظیفه ی توست اصلا عبادت است اما بدان علم تو زمانی برایت نور خواهد شد که بدون هیچ و هیچ تردیدی در دلت تنها و تنها برای اویی که این علم را آفرید و آن را به تو آموخت کسب کنی به کار ببندی هرجا هم که لازم شد در دلت پنهانش کنی خلاصه بگویم تمام و کمال مال خدایت باش آنگاه نور او را احساس...
-
حُر انقلاب...
دوشنبه 9 تیر 1399 20:31
بسم رب الشهداء با شاهرخ رفتیم برای پاکسازی. عراقی ها از یکی از روستاها عقب نشینی کرده بودند. وارد روستا شدیم کسی آنجا نبود. من کنار دیوار نشسته بودم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی خیلی بیخیال به سمت ما می آید! سریع پشت دیوار مخفی شدم. یکدفعه شاهرخ لگدی بر در زد. بعد هم فریاد زد:وایسا!! سرباز عراقی از ترس اسلحه اش را را...
-
برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
شنبه 7 تیر 1399 18:11
بسم رب الشهداء یقین داشته باش هر یک از ما می توانیم یکی از آنانی باشیم که قرار است در نابود کردن دشمنان اسلام نقشی اساسی داشته باشند اما یادت نرود! این یک توفیق است که نصیب هرکسی نمیشود... پس اگر میخواهی از همین حالا دست به کار شو بله دقیقا همین الآن! ببین امام عصر(عج) در این لحظه چه انتظاری از تو دارد سرباز باش! فرصت...
-
ماهی شیمیایی! (طنز دفاع مقدس)
شنبه 7 تیر 1399 17:23
بسم رب الشهداء سال 1366 همراه با تیپ «مالک اشتر» در پیرانشهر مستقر بودیم. فرمانده تیپ، ناصر فارابی بود. من هم در گردان حمزه (ع) بودم. رضا تسنیمی از بچه های گرگان، فرمانده گردان بود و من جانشین اش. منطقه پر از خاک ریزهای بلند بود و محل استقرار ما هم، وسط این خاک ریزها. پیک گردان طبق روال هر شب، رفت تا سهمیه ی غذای آن...
-
تنها تو را...
پنجشنبه 5 تیر 1399 13:00
بسم ربی... گفتم من که راه نمیدانم... چاه نمیدانم... خودت رهنمایم باش.... گفت مگر راه رستگاری نمی خواهی... گفتم چرا گفت دنیای تو پر از ستارگانی ست که مسیر را حتی در تاریکی شب های بی مهتاب نیز چنان روزی روشن ساخته اند... گفتم کدام ستارگان را میگویی...؟ گفت مگر راهی نمیخواهی که از پایان خوش آن مطمئن و به رضایت من در اآن...
-
شما فقط بخند... جانم به فدای خط خنده تان...
جمعه 30 خرداد 1399 18:53
به نام الله
-
حالا که می روی...
جمعه 30 خرداد 1399 18:36
به نام تویی که عاشقی و هم معشوق... دلم پر میکشد برای لحظاتی که دلم تنگ است برایت...
-
راز عکس معروف...
جمعه 30 خرداد 1399 17:52
بسم رب الشهداء... کی فکرشو میکرد... حاج قاسم...
-
آتش به اختیار
دوشنبه 26 خرداد 1399 22:13
بسم رب الشهداء... صبح زود دوربین و قطب نما را برداشتم و سوار موتور شدم. خودم را به دیدگاه شهید مومنی رساندم. بچه ها مشغول صبحانه بودند. سر سفره همه بودند بجز برادر مهدوی! پرسیدم: مهدوی کجاست؟ یکی از بچه ها گفت: دیشب نوبت من بود. اما حالم خوب نبود. مهدوی به جای من رفت دیده بانی. همان موقع مهدوی از در وارد شد و سر سفره...